بسم الله الرحمن الرحیم
تا امروز بارها حسادت را تجربه کردهام، اما هیچکدام مثل حس «جامانده بودن» قلبم را به آتش نمیکشد.
وقتی به دنیا آمدم، جنگ تمام شده بود. آن دوران را حساب نمیکنم، چون مطمئنم تو به هر کسی، یک فرصت دوباره میدهی.
و آری… این فرصت را دادی. اما من بیچاره، همان وقتی که میتوانستم بروم و از حرم حضرت بیبی زینب (سلاماللهعلیها) دفاع کنم، دنیا را ترجیح دادم. چسبیدم به پول درآوردن… و ای داد بر من که به چه بهای اندکی، آخرتم را فروختم.
اولینبار که کتاب سلام بر ابراهیم را خواندم، دلم آتش گرفت. تو بهتر میدانی چقدر سوختم، چقدر به ابراهیم هادی غبطه خوردم… اینکه چطور توانسته بود چنین عاشق و پاکباختهات شود که پایان راهش را با شهادت، رقم زدی.
چقدر دلم میخواست آن روز در کانال کمیل، من هم کنار ابراهیم بودم. شاید آنوقت من را هم در جمع بندگان خوبت به حساب میآوردی… شاید شهادت، سهم من روسیاه هم میشد.
وصیتنامههای شهیدان، اسماعیل و محمد آبنیکی، ناصرالدین باغانی، علی اندرزگو، دکتر چمران، حامد جوانی، شاهرخ ضرغام و دیگران را که میخواندم، دلم از یکسو غرق لذت این عشق بیمرز میشد، و از سوی دیگر تا نوک انگشتان پا، در آتش حسرت میسوختم.
کتاب مقتل جامعه امام حسین (ع) را که خواندم… بارها خودم را در آن خیمه تصور کردهام. با خودم گفتهام، چه میشد اگر آنجا بودم؟ تا آخرین قطره خون، برای عشق به اباعبدالله و حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) میجنگیدم… تصور میکردم اگر لحظه جان دادن، چشمم به لبخند امام حسین (ع) میافتاد که بگوید: «از تو راضیام»… خدای من… چه پایان شیرینی بود.
خدایا، ای خالق، ای پروردگار جهانیان… ای آنکه هیچکس نتواند شکر نعمتهایش را بهجا آورد! تو را به خون شهدا قسم میدهم… برایم جز شهادت، مرگی دیگر مپسند.