بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدای مهربان و آمرزنده ام
داشتم کتاب زندگی شهید مصطفی صدرزاده را میخواندم؛ به بخش کودکی و نوجوانیاش رسیده بودم. او هم مثل شهید ابراهیم هادی، روزهای کودکی و نوجوانیای داشت که هرکسی را به شوق و تحسین وامیدارد.
ناگهان یاد نوجوانی خودم افتادم… چه بیهوده گذشت آن روزها.
من سرگرم ژل مو و لباس و بازی و آهنگهای روز بودم، و با خودم خیال میکردم اینها مهماند.
حالا که برمیگردم و نگاه میکنم، دلم میسوزد؛ حسرت میخورم که عمرم را چطور از دست دادم. مصطفی اما، درست همان زمان، به فکر تو بود خدا… از مردم برای ساخت مسجد در بهشت زهرا کمک جمع میکرد.
چقدر تلخ است، و چقدر از تو شرمندهام، خدا.
خوشا به حال آنان که آمدند، زیبا زیستند و جانشان را در راه تو خرج کردند. و وای به حال ما که عمرمان را در غفلت گذراندیم.
ای خدای مهربان و بخشنده، در برابر بزرگی تو احساس کوچکی میکنم و در برابر مهربانیات حیران میمانم.
جان و نفسم به اراده تو بسته است؛ تو نگاهم داشتی تا دوباره فرصت جبران بیابیام.
نه به خاطر شایستگی من، که من هیچ ندارم، بلکه به خاطر مهربانی بیپایانت. تو نمیخواهی بندهات بعد از مرگش، در حسرت و شرم و اندوه بماند.
چطور ستایشت کنم ای مهربانتر از مادر؟
هرچه بگویم، کم گفتهام.
شهادت میدهم که إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ؛
من هیچم و تو توانای مطلقی، اما باز این تویی که دستم را میگیری و فرصت میدهی.
میترسم از روز محشر، از روزی که روز حسرت و شرمندگی است…