دهمین نامه به خدا: دعای مادرم و خوشحالی بی پایان

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خدای مهربان و لیاقت‌بخش.

خدایا، هنوز باورم نمی‌شود… تو از همه بهتر می‌دانی که چقدر آرزوی شهادت در دلم بوده و هست.

به همه‌ی ائمه علیهم‌السلام متوسل شدم، چون مطمئن بودم خاندان علی (ع) آن‌قدر مهربان‌اند که دست خالی‌ام برنمی‌گردانند.

اما با این حال، دلم آرام نمی‌گرفت. در دل می‌گفتم: هنوز مادرم دعای شهادت برایم نکرده… انگار یک حلقه از زنجیر دعاهایم هنوز کامل نیست.

امروز، بعد از اینکه گفتم نذر کنیم از طرف آقا امام رضا (ع) گوسفندی قربانی کنیم و به نیازمندان بدهیم، مادرم ناگهان گفت:

«می‌دانی؟ به دعاهایی که هر روز برایت می‌کردم، یک دعا دیگر هم اضافه کرده‌ام.»

پرسیدم: «چه دعایی؟»

گفت: «برای شهادتت دعا کرده‌ام.»

نفسم بند آمد. بغض گلویم را گرفت و نتوانستم حسم را پنهان کنم.

دستش را فشردم، خداحافظی کردم و سریع به سمت باشگاه راه افتادم.

خدایا، خودم می‌دانم لیاقت شهادت ندارم، اما تو لیاقت‌بخشی… و می‌دانم دعای مادر را بی‌پاسخ نمی‌گذاری.

خدایا، به باشگاه می‌روم تا این بدن را بسازم؛ بدنی که آرزو دارم روزی در راه تو قربانی‌اش کنم.

تصویر یک بنده خدا
سلام خدای عزیزم. ای آنکه جز حمد و ستایشت چیزی بر زبانم جاری نمی شود. ای آنکه همه امید این بنده سیه رویت هستی. چگونه می توانم شکرت را به جای آورم وقتی بهم توفیق خواندن قرآن بی همتایت را دادی؟ مشخص است که نمی توانم. بخاطر همین سعی می کنم برایت نامه بنویسم. گرچه نامه های این حقیر، مملو از اشکال خواهد بود اما باز هم این هیچ، دل به بزرگی تو بسته است. دوستت دارم الله.
دهمین نامه به خدا: دعای مادرم و خوشحالی بی پایان من