بسم الله الرحمن الرحیم
خدای مهربانم…شرمندهام.
سالها وقت گذاشتم و کتابهای موفقیت آدمها را ورق زدم؛ کتابهایی که نویسندههایشان، فقط مخلوقاتی مثل خودم بودند.
در قفسههای کتابفروشیها دنبال راه نجات میگشتم، اما چشمم به کتابی که تو نویسندهاش هستی نیفتاد…
نمیدانم تقصیر زرقوبرق جلدها بود یا خودم را گول میزدم. نمیدانم شکایت خودم را به کجا ببرم…
فقط همین را میدانم که تمام آن سالها باعث شد از تو و قرآنت دور بمانم؛ از کتابی که تنها در آن میشود معنای واقعی موفقیت را پیدا کرد… چون تو، خدای مهربان، خودت آن را فرستادی.
نمیدانم چطور باید شکرت را به جا بیاورم که توفیق خواندن تفسیر قرآن را نصیبم کردی. تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چه و چرا باید زندگی کرد.
برای هر ثانیهای که بیقرآن گذشت ازت معذرت میخواهم…
تو بهتر میدانی که چقدر از آن لحظهای که گفتم «ما به خواست خودمان به دنیا نیامدیم و به خواست خودمان هم از دنیا نمیرویم، پس لااقل این وسط را زندگی کنیم» متنفرم! خدایا ببخش، واقعا شرمندهام.
الان که فکر میکنم، میبینم چقدر سادهلوحانه… یا بگذار راحتتر بگویم، احمقانه بود این حرف.
چقدر دقیق گفتی: “إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ” و من چقدر مصداق همین آیه بودم، بیآنکه بفهمم…
اما بیشتر از همه، از این تعجب میکنم که تو چطور…در همان باتلاقی که با دست خودم برای خودم کنده بودم و با اشتیاق در آن فرو میرفتم، دستم را گرفتی، نجاتم دادی… بیآنکه حتی به رویم بیاوری…
چه میتوانم بگویم جز اینکه شکرت…به خاطر بزرگیات، به خاطر رحمتت، و به خاطر اینکه هنوز هم مرا میبینی، میخواهی، و دوست داری.